نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا می کرد،

نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟

گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم،

می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!

نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟

گفت: سپرده ام، اما او خدای "گرگ ها" هم هست....!!

 




ارسال توسط آرزووووووو تنها

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد