شبی ساقی ز من پرسید که جانا آرزویت چیست؟
بگفتم بودن آن دوست که جز او آرزویی نیست....
چقدر صدای تیک تاک ساعت دلخراش است وقتی تو "یک ثانیه" هم در کنارم نیستی
یه وقتایی که دلت گرفته....
بغض داری، آروم نیستی، دلت براش تنگ شده....
حوصله هیچ کسو نداری....
به یاد اون لحظه ای بیوفت که بی قراری هاتو دید...
اما چشماشو بست و رفت....
خدایا دست هایم را زیر چانه ام زده ام.... مات و مبهوت نگاهت میکنم.... طلبکار نیستم نه.... فقط مشتاقم بدانم ته این قصه با من چه میکنی؟!!
در یک روز گرم تابستان پسرکوچکی با عجله لباس هایش را در آورد خنده کنان به داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشاند.مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید.به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را به بیمارستان رساندند... دو ماه گذشت تا پسر بهبود یابد.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود. و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری با کودک مصاحبه می کرد.از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد!سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت:
این زخم ها را دوست دارم،این ها خراش های عشق مادرم هستند!
قطاری سوی "خدا" میرفت، همه مردم سوار شدند.... به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن....
و فراموش کردن که مقصد "خدا" بود نه بهشت....
مادرش آلزایمر داشت بهش گفت مادر یه بیماری داری. باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان مادر گفت چه بیماری؟ گفت آلزایمر گفت یعنی همچیو فراموش میکنی مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری گفت: چطور؟ مادر گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ... چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ... کمر خم کردم تا قد راست کنی ... پسر رفت تو ی فکر ... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش گفت: براچی؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد ....
آدما بازی کردن را دوست دارند.
این انتخاب توست....
که هم بازیشان شوی یا اسباب بازیشان....!
اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.
اگر تاکنون از آسیبهاى جنگ، تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه، یا گرسنگى در امان بودهاید، وضعیت شما از وضعیت ٥٠٠ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر میتوانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد مسجد (یا کلیسا) شوید، وضع شما از ٣ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد، اگر کفش و لباس دارید، اگر تختخواب و سرپناهى دارید،
در این صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستید.
اگر عقل امروزم را داشتم ، کارهای دیروزم را نمی کردم
ولی اگر کارهای دیروزم را نمی کردم ، عقل امروزم را نداشتم!
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت
نمى تواند سر او را زیر آب کند !
آدمها آنقدر زود عوض می شوند …
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
بگذار
س
ک
و
ت
قانون زندگی من باشد
وقتی واژه ها درد را نمی فهمند.....
دوست داشتن کسی که شما رو دوست نداره
مثل بغل کردن کاکتوس می مونه …
هرچی محکم تر بغل کنی بیشتر آسیب میبینی …
دوره ، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند
ولی هرگز خواب هم را نمی بینند . . .
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛
بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد . . .
تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا . . .
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
گـفـت : بـگـو ضـمـایـر را
گـفـتـم : مــَن مـَن مـَن مــَن مَــن مــَن
گـفـت:فــقـط مــن ؟
گـفـتـم: بـقـیـه رفـتـه انـــد . . .
همیشه در ریاضیات ضعیف بودم
سالهاست دارم حساب میکنم چگونه من بعلاوه ی تو،شد
فقط من . . .
شاید بپرسی از خودت، کجام و در چه حالی ام؟
برای دلخوشیت میگم، خوش باش عزیزم، عالیم!!
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی
دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم
درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی
گوش خواهم داد بی هیچ سخنی
در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی
در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی
اینگونه شاید احساسم نمیرد........