تاریخ: دو شنبه 6 مهر 1398برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

زندگی برخلاف آرزوهایم گذشت




تاریخ: دو شنبه 28 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها
خنده برلب میزنم تاکس نداند دردمن/ ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت


تاریخ: دو شنبه 28 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها




تاریخ: جمعه 18 خرداد 1397برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها




تاریخ: جمعه 18 خرداد 1397برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

  من از زندگی کسی حذف شدم

  که برای بودنش و برای داشتنش

  خیلیا رو از زندگیم حذف کردم.....




تاریخ: جمعه 18 خرداد 1397برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

  هربار که کودکانه دست کسی رو گرفتم

  گم شده ام!

  ترس من از گم شدن نیست....

  ترسم از گرفتن دستی ست که بی بهانه رهایم کند!




تاریخ: جمعه 18 خرداد 1397برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها

⇩درد یعنــــــــــی... ⇩

                                   
?هَمــــــین?


                      ?اَلــــــــــآن?


?دِلــَــتــــــــــ?


      ♧براشــــــ?


                     ♔خیلیــــ♚


                                ♕تنگــــــ شده♛


                                 ♤اَمــــــــا?


                   ◇هیچـــــــ غَلَطیـــــ◆


♙نمیـــــــــــتونی♟


♔ بکنیـــــــ




تاریخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

بعضی وقتها سڪوت میڪنی

چوڹ واقعا...


حرفی واښہ گفټڹ نداری...

ولی بیشٺڕ وقتها

سڪوت واسہ اینہ ڪه

هیچ ڪلمه ای نمیتونه

غمی رو ڪه تو وجودت داری

توصیف ڪنه...




تاریخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

تمام سهم من از تو همین بوده که تنهاشم

روزایی که تورو میخوام فقط دلتنگ تو باشم




تاریخ: دو شنبه 25 بهمن 1395برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها

 

ولـنتـایـن مبـارک

تنهایی من!!!




تاریخ: دو شنبه 25 بهمن 1395برچسب:,
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها

نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا می کرد،

نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟

گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم،

می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!

نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟

گفت: سپرده ام، اما او خدای "گرگ ها" هم هست....!!

 




ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد